قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

انتقام

صدای خاطره هایم مدام می گیرد

سکوت می شود و انتقام می گیرد

سیاهپوش هزاران کلام ناگفته ست

لبی که از لب سیگار کام می گیرد

هوای شهر که مسموم می شود تو نمان

که اختیار تو پسوند تام می گیرد

چقدر زود طلوع سلام های مرا 

غروب غمزده ی والسلام می گیرد

منم که پیر تو ام روزگار روزی هم

تقاص آینه را خشت خام می گیرد

تو


خشم نهفته در دل دریا تو

قسمت شبیه صخره و تنها تو

این مسئله به دست که مطرح شد

تبدیل کردی اش به معما تو

میشد ضمیر ما سر این جمله

میشد که جمعِ من بشود با تو

اینجا زمان همیشه یکی بوده

آینده و گذشته و ... حالا تو 

بی تو به سر نمیرسد این قصه

پایین پر از دروغ ... و بالا تو

 

می کِشی مرا


دیوانه ام به دار جنون می کِشی مرا

در باتلاق خویش زبون می کِشی مرا

با هر نفس به قلب تو نزدیک میشوم

با هر طپش به وادی خون می کِشی مرا

یک دم به سینه وصل تو را جار میزنم

آنی دگر ز خواب برون می کِشی مرا

چون سایه در کنار تو من راه میروم

می ایستی و بعد سکون می کِشی مرا

من پشت میله های تو تصویر میشوم

چشمت نگفت کن فیکون می کِشی مرا


بی کسی

 

از جنون رد میشود در شهر بی لیلا کسی

روزگار تیره را در قامت شبها کسی 

زحمت ناگفته هایم گردن چشمان تو

چند سالی میشود حرفی ندارم با کسی 

دوختم لبهای شعر خویش را تا بعد از این 

نشنود دیگر صدای گریه هایم را کسی

آخرین برگ کتاب دلسپردن های من

در تمام خوابهایم جز خودت ... تنها کسی

بی کسی دردی است بی درمان، به قولی لا علاج

نیست همدردی برای ما به غیر از ما کسی


جبر روزگار


از مطلع سکوت بیا تا بباریم 

در بیت بیت این غزل انتحاریم 

آغوش میگشایی و از هوش میبری

من عاشق بهار فراموشکاریم 

فصل همیشه مشترک خوابهای من 

تنها دلیل محکم شب زنده داریم

بی اختیار میشوم از جبر روزگار 

ای روزگار جابر بی اختیاریم

از بند بند شعر من اینبار رد شدی

محکوم تا همیشه ی بی بند و باریم

میترسم و به دست خدا میسپارمت

میخندی و به خویش، تو وا میگذاریم 


نقش جهان


نصف جهان خلاصه ی نقش جهان تو

شد پایتخت زندگی ام اصفهان تو

زاینده رود میشود از چشم من روان

رستم که میرسد به سر هفت خوان تو

حتی محل به تاج محل هم نمیدهد 

شهری که سوخت در طلب سیستان تو

جمشید تخت شاهی خود را به من سپرد

وقتی شدم کبوتری از آسمان تو

طعنه زده به رنگ شب و باد گیر یزد

رد میشود نسیم که از گیسوان تو

ارگ بم ام و زلزله من را فرو نریخت

خوردم ترک ز آتش زخم زبان تو

ماهی شده اسیر نگاه پلنگ ها

در ابتدای ساحل مازندران تو


تقدیر



پوسیده تر از عشق طنابی به جهان نیست 


زخمی متعفن تر از این زخم زبان نیست 


لبخند و مدارا که نه ... ای زندگی اما


پاداش وفاداری من آب دهان نیست


اندوه بهار است که جان میکنم اینبار 


زردی درختان ثمر فصل خزان نیست


قامت به تمنای خیانت زد و عمریست


هنگام قضا کردن تقدیر، اذان نیست


آسودگی! از کوچه ما هم گذری کن 


این درد به اندازه ی ظرفیت مان نیست