قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

مادربزرگ


بی بی من یک چادر گلدار دارد 

لبخند که ... بسیار تا بسیار دارد 

حوض حیاطش، شمعدانی های سبزش ...

او خانه ای از زندگی سرشار دارد

در بقچه اش کوه متل ها و مثل ها 

و ... در شکردان لبش اشعار دارد

هر چیز را که من نمیبینم به دنیا 

از مهربانی و صفا .... انگار دارد 

مادربزرگم شهرزاد قصه گوهاست 

عشقی که بر سر چادری گلدار دارد


روزهای بی تو

1)

از پنجره قطار میبینم 

که همه چیز میگذرد 

جنگل 

دشت 

آسمان 

و چشمانم از تعقیبشان باز میماند 

اما هر چه زمان میگذرد 

بیشتر در تو گیر میکنم 

گلت را با کدامین آب سرشته اند 

که اینقدر چسبناکی 

2)

روی نیمکت 

کنار قاصدکها نشسته ام 

شاید باد 

مرا هم با خود ببرد


حکاکی

از خاطره های رفته اش شاکی بود

در حسرت آینده به تباکی بود

غافل که خوشی همین قلم خوردن هاست

بازنده در امتحان حکاکی بود

فصل اندوه

از این سیلابهای خشک و مکروه
از این پس لرزه های فصل اندوه
شدم بیخود تر از یک بید در باد
تو هم بودی تکان میخوردی ای کوه

ری

به آنها که   احساس تکلیف   کرده اند و این احساس هر چهار سال یکبار به آنها دست میدهد 


هرگز نمیرسد به شما از خراج ری 

بر سر نمی توان بگذارید تاج ری

از گندمش که هیچ، جو اش را ... نمیخورید
حتی ز میوه های درختان کاج ری

اینجا نه کوفه است نه ما اهل رشوه ایم 
از سر برون کنید خیال حراج ری

این ملک وقف روضه و تسبیح و زمزمه است
اصلا نبوده است جز این ابتهاج ری 

دل بسته ایم بعد حق و سید الکریم 
بر سیدی که هست به دستش علاج ری

که نیست ...

 استاد انصاری نژاد عزیز شعر بسیار زیبایی با همین ردیف و وزن دارند که من بعد از نوشتن این خط خطی و مراجعه به سایت شاعران پارسی زبان و دیدن دو بیت از آن متوجه شدم که متاثر از آن غزل زیبا این نوشته پدید آمده و البته ربط موضوعی و مفهومی ندارد ولی لازم دیدم که عرض کنم...  

 

حمد میخوانم برای عشق در گوری که نیست ... 

جام را سر میکشم از آب انگوری که نیست ... 

لاجرم طرح "انا الحق" روی قالی می تنم 

دار هم مینالد از هجران منصوری که نیست ...   

در پی خویشم میان آب جاری گشته از ...  

نقش برجسته سفال مرد مغروری که نیست ...  

معجزاتم را حراج قلب قومی کرده ام ... 

خوش به گاوی میشود در آتش طوری که نیست ... 

من حواریون خود را داشتم صد شکر که 

نیستم دیگر همان عیسای مشهوری که نیست ... 

برای بابای قصه ام

امروز دهمین سالگرد مرحوم پدرم بود در غربت سخته حداقل اگه امروز بهشت زهرا سلام الله علیها بودم کمی آروم میشدم اینو دیشب تو اوج تنهایی براش نوشتم اگر فاتحه ای نثارش کنید یفینا شاد خواهد شد ...


روحی دمیده در تن بی جان قصه ام ...

نقش همیشه اول مردان قصه ام 

زل می زنم به عکس تو در نیمه های شب

یادش بخیر ... رستم دستان قصه ام!...

سیمرغ می شدم به دماوند شانه ات

نوروز می شدی به زمستان قصه ام

حالا بهار هم نمک زخم قصه هاست

در اضطراب ساعت پایان قصه ام

شب های جمعه اشک امانم نمی دهد

ابر سیاه ناقل باران قصه ام