قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

جانباز ۱‌

 

پایمردی که پای او جا ماند ...

 

روی مین‌های گوجه‌ای  در جنگ

 

آخر هفته در صف اتوبوس

 

روی یک صندلی نازک و تنگ ...

 

با نفس‌های تند و پی‌ در پی‌

 

دست هایی که پر ز تاول بود

 

چرخ گِل دار را تکان میداد

 

فکر‌ یک "راهِ" فکر‌ یک "حل" بود

 

پله‌های ضمخت ... روحش را

 

با تمام وجود می‌‌آزرد

 

مرد گلدان شمعدانی ها

 

داشت در خاک خویش می پژمرد

 

اهل ناله، گلایه، یا غر و لند

 

اهل جنجال، اهل شکوه نبود

 

خیبری ها همیشه اینطورند

 

سوختن ... بی‌صدا ، و ناله ، و دود

 

یادمان رفته این زمین زیر...

 

پای امثال ما اگر سفت است

 

یا که درب اطاق زن هامان

 

مطمئن و دو قفله و چفت است

 

من و تو راست راست میگردیم

 

بین این کوچه‌ها به هر جائی‌

 

یا اگر گربه وطن نشده

 

مثل یک موش زشت و صحرایی

 

ساقه ایی روی خاک جا مانده

 

یا که صد لاله بی‌ کفن شده است

 

یاس‌ها ، بیوه ... عطرشان بر باد

 

رفته تا این وطن ... وطن شده است

 

کاش جای دورنگی و تزویر

 

ما همه ظاهراً مسلمان ها

 

فارغ از ‌های و هوی می‌بردیم

 

سجده بر آستان گلدان ها .... 

  

نذر امام هادی علیه اسلام


هر چه در توضیح المسائل گشتم


ندیدمت
 


باب نجاسات را
 


زیر و رو کردم ...
 


نبودی!!!
 


آخر...
 


از نوشتن نامت روی
 


کاغذ هم پرهیز میکنند...
 


شاید این هم
 


مساله ای جدید است در احکام فقه
 


در قیاس با تو
 


نعوذ بالله
 


سگها فرشته اند...




...

تو با هر کس که خندیدی تنم چون بید ... میبینی؟

 

گسل هایم از این آوار میلرزید ... میبینی؟

 

نگاهت در افق رد شد ز خط دیدم و آنگه

 

دلش آتش گرفت از ماتمم خورشید ... می بینی؟

 

ز گلزار  لبت یک شاخه نیلوفر به دستش بود

 

همه آرامش مرداب را دزدید ... می بینی؟

 

و روی موج همچون شب سیاه  گیسوانت باد ...

 

به عطر آه در پای دلم پیچید  ... می بینی؟

 

سقوط بهمن دسنش  به روی  شانه هایت بود

 

که برفی سرد را بر زلف من پاشید  ... می بینی؟

 

ترک های  کویر صورتم  از  درد پیری نیست

 

درونم  حشک شد  دریاچه  امید ... می بینی؟

 

شبیه گریه های فصل پاییز است بارانی ...

 

 که از چشمان خشک شاپرک بارید ... می بینی؟

بابونه


بوته های بابونه


جنگل های افرا


برج های فرانفورک


و ویلاهای هامبورگ


حتی هوای پاک هالبر اشتاد


با آن


باران بهاری و روحبخشش را


با دود اگزوز موتورهای صد و بیست و پنج


عوض نمیکنم


وقتی که مرا برای شنیدن صدای حاجی


              به     شاه عبدالعظیم  میبرند ...



هالبر اشتاد 4 اردیبهشت

قطار

قطار میرود به سوی مقصدی که ناکجاست


قطار میرود ... همان که حامل من و شماست


اگر همه مسیرهای شهر راه آهنی است


قطار را ببر به سمت جاده ای که از طلاست


بلیط ها اگر چه کنترل نمیشوند ظاهرا


در ایستگاه آخرین چه گیت ها که پا بجاست


به انحراف رفته ایم ای مسافران زندگی


خطا ز تک تک من و شما ... خطا ز ماست


به سیل سنگ ریزه ها هجوم گر نمیبری


بدان حساب کوپه، کوپه های این ترن جداست


همیشه ریز علی به داد ریل ها نمیرسد


خطر دوباره نقش اصلی تمام قصه هاست


در این سفر حساب هر که پاک ... منتظر تر است


بلی ... زمان ایستادن قطار با خداست



هالبر اشتاد 4 اردیبهشت

قفس

قفس ندیده کجا قدر بال میداند؟


کدام دانه خبر از کمال میداند؟


غلام آن قمرم که رسیدن خود را


به قرص کامل ماه از هلال میداند


عزیز دار جوانی که باغبان فلک


جدا حساب رسیده ز کال میداند


هر آنکسی که فراموش کرد عبد خداست


کمین نهایت او را زوال میداند

اسیر نفس


اسیر نفسم و جز خویش شیطانی نمی بینم


به آئینه شدم خیره ... نه... انسانی نمیبینم


زلیخایم نظر افکند در چاه و فراری شد


منم  آن یوسفی که ... هیچ خواهانی نمیبینم


میان هفت دریایم و ساحل جز سرابی نیست


بیابان در بیابان ...  قطره بارانی نمیبینم


از آن روزی که ظرفم را ز بی میلی شکست و رفت


شدم لیلای قلب خویش و احسانی نمیبینم


...


به سر دارد میاید قصه ام همچون کلاغی که


همیشه میروم این راه و پایانی نمی بینم