قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

گفت نه

خواست آرامش بگیرد گفت: نه
چشم هایش خیره زل زد گفت: نه
ماه من در رفت و آمد بود وهست 
رفت بار دیگر آمد گفت: نه
گفتمش با چشم بسته تا: قبول
هر چه می خواهی تو باشد گفت: نه
مست جام چشم هایش بودم و 
جای جاری کردن حد گفت: نه 
نا امیدی با دلم بیگانه است
بار آخر چون مردد گفت: نه

سرزمین اشغالی

تشییع کردم امشب آن مرد حسودی را  
کز یاد دیگر برده هر چه گفته بودی را
نه تو زلیخایی نه من یوسف خیالت تخت
بستم تمام درب هایی که گشودی را
حتما نه خیلی دور می بینیم آهو جان
از آتش خشمم به چشمان تو دودی را
اوراق تا دیشب بهادار غزل هایم 
دیگر نخواهد دید آن سیر صعودی را
آری در اشغال نگاهت نیست ایمانم
آزاد کردم سرزمینی که ربودی را 

دلشوره

چه می شویند در جانم زنان ایل قشقایی
عجب دلشوره خوبی عجب آشوب زیبایی
صدای قلب هر چه نامنظم تر، مصمم تر
شده چیزی شبیه خویش آزاری، نه، لالایی
نفس هایم که تند و پر شماره می شود، یعنی
تو با یک استکان لبخند عالم سوز می آیی
نگاهت گفته ها را خوب می فهمد ز چشمانم
ولی من غرق خواهم شد در این سیلاب گیرایی
مرا هر کس که میبیند در این احوال میگوید:
"رهایت می کند روزی صدای تلخ تنهایی 
و بعد از سختی آخر می رسی یک شب به آرامش"
من اما سخت آرامم ... تو دردی بی مداوایی

توهم

"دوستت دارم" تو گفتی؟ یا توهم داشتم

خوب میدانم خودم سودای گندم داشتم

آتش از چشم تو میبارید من هم در دلم

تا بخواهی پشته از الوار و هیزم داشتم

قبله ام را سوی تو چرخاندم و خواندم نماز

در قدمگاهی که با خاکش تیمم داشتم

آه ای آرامش قبل از همه گردابها

ناگهان طوفان شدی وقتی تلاطم داشتم

...

خنده ای کردی و گفتی انتخابم نیستی

خواب دیدم با خودم سوء تفاهم داشتم


سیب


همچون دل صیاد که شد صید سپاهت

افتاده ام از چاله ى تقدیر به چاهت

پنهان شده خورشید، شب از راه رسیده است

با رد شدن باد ز گیسوی سیاهت

مانند همان سیب که از جاذبه افتاد

من را به زمین مى زند این طرز نگاهت

تو راهزنی آمده ای جان بستانى ؟

یا اینکه منم طفل یتیم سر راهت

...

محتاج توام مثل نفس گشته برایم

آن رفتن و این آمدن گاه به گاهت

حسادت

دلم میسوزد از رقص رکاب یار... در دستت

و آتش شعله می گیرد از این تکرار... در دستت


گمانم از همه، گلهای سرخ شهر بیزارم

که یادم هست رفته از یکی شان خار در دستت 


من از هر چیز با دستت تماسی داشت می میرم

حسادت میکنم گاهی به یک سیگار در دستت

 

طنابی بسته از جنس نگاهت اختیارم را 

سرم را میسپارم من بر این افسار در دستت


عزیزم! نوشدارو! التیام زخم ممکن نیست

مگر اعجاز، لمس دست این بیمار در دستت



فهم

فهم خندیدن با دیده ى تر پیچیده ست

آه این مسئله حلش چقدر پیچیده ست

قلب من از هیجان تاب ندارد بتپد

بوی عطر تو دراین خانه مگر پیچیده ست؟

چیدن بال کبوتر که ندارد عیبی 

این که گفتند تو بى بال بپر پیچیده ست

چشم چرخاندم و دیدم همه جا هستی تو

مقصدم!... بستن این بار سفر پیچیده ست

تیغ چشمان تو می بّرد و من می میرم

لذت زخم از اندام تبر پیچیده ست