قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

توهم

"دوستت دارم" تو گفتی؟ یا توهم داشتم

خوب میدانم خودم سودای گندم داشتم

آتش از چشم تو میبارید من هم در دلم

تا بخواهی پشته از الوار و هیزم داشتم

قبله ام را سوی تو چرخاندم و خواندم نماز

در قدمگاهی که با خاکش تیمم داشتم

آه ای آرامش قبل از همه گردابها

ناگهان طوفان شدی وقتی تلاطم داشتم

...

خنده ای کردی و گفتی انتخابم نیستی

خواب دیدم با خودم سوء تفاهم داشتم


سیب


همچون دل صیاد که شد صید سپاهت

افتاده ام از چاله ى تقدیر به چاهت

پنهان شده خورشید، شب از راه رسیده است

با رد شدن باد ز گیسوی سیاهت

مانند همان سیب که از جاذبه افتاد

من را به زمین مى زند این طرز نگاهت

تو راهزنی آمده ای جان بستانى ؟

یا اینکه منم طفل یتیم سر راهت

...

محتاج توام مثل نفس گشته برایم

آن رفتن و این آمدن گاه به گاهت

حسادت

دلم میسوزد از رقص رکاب یار... در دستت

و آتش شعله می گیرد از این تکرار... در دستت


گمانم از همه، گلهای سرخ شهر بیزارم

که یادم هست رفته از یکی شان خار در دستت 


من از هر چیز با دستت تماسی داشت می میرم

حسادت میکنم گاهی به یک سیگار در دستت

 

طنابی بسته از جنس نگاهت اختیارم را 

سرم را میسپارم من بر این افسار در دستت


عزیزم! نوشدارو! التیام زخم ممکن نیست

مگر اعجاز، لمس دست این بیمار در دستت



فهم

فهم خندیدن با دیده ى تر پیچیده ست

آه این مسئله حلش چقدر پیچیده ست

قلب من از هیجان تاب ندارد بتپد

بوی عطر تو دراین خانه مگر پیچیده ست؟

چیدن بال کبوتر که ندارد عیبی 

این که گفتند تو بى بال بپر پیچیده ست

چشم چرخاندم و دیدم همه جا هستی تو

مقصدم!... بستن این بار سفر پیچیده ست

تیغ چشمان تو می بّرد و من می میرم

لذت زخم از اندام تبر پیچیده ست

یا من ارجوه


کفش بر گردنم بیاندازید، مرغ سرکنده می خرد امشب

پس کجایید ساکنان رجب، نقد، شرمنده می خرد امشب

خوب و بد را چقدر خوش قیمت، می خرد در هم از سر رحمت

به امیدی اگر دل آوردی، مرده یا زنده ... می خرد امشب

قلب های سیاه بسم الله، بنده ی پر گناه بسم الله

برگ های برنده رو شده اند، عشق، بازنده می خرد امشب

قفل را کلید آمده ... شکر، یأس را امید آمده ... شکر

بردگی را کنار بگذارید، مالکی بنده می خرد امشب

ابرها! شد زمان باریدن، "یا من ارجوه" خواندن و دیدن

دیدن اینکه گریه هامان را، با گل خنده می خرد امشب


تو


خشم نهفته در دل دریا تو

قسمت شبیه صخره و تنها تو

این مسئله به دست که مطرح شد

تبدیل کردی اش به معما تو

میشد ضمیر ما سر این جمله

میشد که جمعِ من بشود با تو

اینجا زمان همیشه یکی بوده

آینده و گذشته و ... حالا تو 

بی تو به سر نمیرسد این قصه

پایین پر از دروغ ... و بالا تو

 

بی کسی

 

از جنون رد میشود در شهر بی لیلا کسی

روزگار تیره را در قامت شبها کسی 

زحمت ناگفته هایم گردن چشمان تو

چند سالی میشود حرفی ندارم با کسی 

دوختم لبهای شعر خویش را تا بعد از این 

نشنود دیگر صدای گریه هایم را کسی

آخرین برگ کتاب دلسپردن های من

در تمام خوابهایم جز خودت ... تنها کسی

بی کسی دردی است بی درمان، به قولی لا علاج

نیست همدردی برای ما به غیر از ما کسی